رودلاگ

جریانی همچون رود بر بستر وبلاگ، از زمستان 81 ، باربد شمس

رودلاگ

جریانی همچون رود بر بستر وبلاگ، از زمستان 81 ، باربد شمس

سبزِ زرد

مات به گوشه ای خیره شده بود. موهای حنایش که از کنار روسری گل گلیش بیرون زده بود، صورت سفید و چروکیده شو مث یک قاب طلایی سرخ زینت می داد. گفتم: بی بی!
اصلا محلم نذاشت. فکر کنم گوش هم نداد.
روحی داشت تو تراس گریه می کرد. اخمامو تو هم کردم و گفتم : بسه دیگه تو هم.
چه نمایی داشت درختهای سبز و بلند بیرون، یک پارچه سبز. آبان ماه بود ولی  سبزِ سبز...
گلدون شیشه ای زمخت روی میز کنار تخت خیلی تو ذوق می زد. از همون اول به نظرم زیادی می اومد.
- کی اینو گذاشته اینجا.
خواستم برش دارم آرنجم به پارچ آب روی میز خورد و شترق پخش زمین شد.
- بیا ببین چی شد. از بس گریه می کنی... اینجا جارو پیدا نمی شه؟... این تلفن من زنگ میزنه؛ بیا یک دقیقه؛ ببین این تیکه های شیشه همه جا پخش شده یک کاری کن.
الو...الو... سلام! قربانت... نه!...نه!...مگه چنده؟... آخ آخ... اومدم اومدم.
روسریشو ماچ کردم. عادتم بود. یاد بچگی هام می افتم. همیشه وقتی قصه می گفت من می رفتم روی کولش سوار می شدم که موها شو بو کنم.
- بی بی جون! من باس برم. خدا حافظ! دفعه بعد زودتر میام. این سرمهاتم اینقده نکن نگا کن چقده دستات سیاه شده.
از پله ها که می رفتم پایین دکتر حکمتی داشت می اومد بالا. دیگه حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. می دونم که بهتر نمیشه چرا خودمو گول بزنم. تو پیاده رو برگهای زرد پاییزی قرچ قرچ زیر پام صدا می دادند. آبان ماه بود ...زردِ زرد...
۲۰ آذر ۱۳۷۷( تقدیم به روح سبز بی بی که خاطرات کودکیم با یاد او عجین است)

از طرف باربد در ساعت ۳:۳۰ بعدظهر

نظرات 7 + ارسال نظر
شاهد دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.ziyadenevis.blogspot.com

سلام.

مرمر دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 04:57 ب.ظ

برام جالبه که هر دومون رو ؛یه جور حس نوستالژیک نسبت به گذشته رو بیان کردیم.

تاراز دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 09:47 ب.ظ http://bibiyan.persianblog.com

درود.باربد جان چقدر لذت بردم! آفرین.

بابک سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:04 ق.ظ http://babak-n.blogsky.com

یه داستان کوتاه واقعی.
راستی دوست عزیزی که تا حالا ندیدمت حالت خوبه؟
موفق باشی.

بابک سه‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 05:22 ب.ظ http://everything.persianblog.com

زیبا بید

غزل چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 12:53 ق.ظ http://pn1350.persianblog.com/

سلام . یک روز و روزگاری بود که من یک مادر بزرگ خیلی مهربون داشتم در واقع مادر بزرگ مامانم بود ولی به گردن همه ما نوه نتیجه ها حق مادری داشت ... وقتی که مرد بالای سرش نبودم حالا هم چند ساله که سر خاکش نرفتم .... مادر دلم برات خیلی تنگ شده برای کیف سیاهت که همیشه پر بود از قاقالیلی برای ما بچه ها و برای قصه ها و افسانه هات که حالا آنها را بای پسرم میگویم ... خیلی دلم برایت تنگ شده

بابک چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:10 ق.ظ http://bh.persianblog.com

سلام دوست عزیزم اولا مرا ببخشید که منظور خود را نتوانستم به درستی برسانم. دوما این که از بابت لینک خیلی خیلی ممنونم. من هم لینک شما را در وبلاگم قرار دادم. باز هم از شما معذرت می خواهم. امیدوارم مرا ببخشید. بای بای. بابک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد