"چنین گفت فردوسی پاکزاد که ..." ، در بخش قبل نگاه اجمالی بر بازتاب سخنرانی شاملو داشتم حالا قصد بیان اصل مطلب را دارم:
جای جای تاریخ ایران باستان و اساطیر آن (که اساس بخش اول شاهنامه نیز می باشد) آکنده از تحریف و دستکاری و غرض ورزی شخصی مورخین و همینطور شخص ابوالقاسم فردوسی است.در دوره ای،جامعه ایران رو به طبقاتی شدن می رفته و نمایندهی این طبقاتی شدن هم جمشید و فریدون اند،در میان این دو تن، کسی یک دفعه انقلاب می کند، می آید و آن نظم اجتماعی در حال تکامل را به هم می ریزد. و دوباره جامعه را بر می گرداند بهحالتاولیهاش، اما طبیعی است که چون خود فردوسی دهقان است و دهقانها باز ماندهی فئودالهای دوره ساسانی هستند، علاقه ندارد از این صحبت کند، یعنی فردوسی دلش نمی خواهد که این شائبه را ایجاد کند که میشود زمینها را از مالکها گرفت و داد به تودهی مردم. فردوسی نه تنها این طور فکر نمی کرد بلکه به هیچ وجه علاقهای به این زمینهها نداشت، به خصوص دلش می خواست شاهنشاهی قدیم ایران زنده شود، همان فر و همان شکوه به وجود بیاید و بههمین دلیل است که در نامهی رستم فرخزاد شما میبینید شدیداً از این که منبر با تخت برابر شده، ناراحت است و هیچ وقت دلش نمیخواهد که منبر و تخت با هم برابر شود، او دلش می خواهد آن تخت شاهی ِساسانی یا ایرانی ِپیش از اسلام بماند و قدرت داشته باشد و آن زندگی دوباره برگردد. تمام آن نامه، تأسف بر گذشته ی ایران است، در حالی که در دوره او که دوره سامانیان هم هست نه دوره ی غزنویان، شاهنامه به طور عمده در دوره سامانیان سروده شده، در دورهی او، ایران یکی از درخشانترین روزگاران خودش را طی می کند برای این که چه سامانیان، چه قبل از آنها، آل عراق در خراسان بسیار مردم خوبی بودند، یعنی می توان گفت جزو بهترین پادشاهان ایران بودند، پادشاهان آل عراق که اصلا فرشته بودند، درواقع نظیر آنها بسیار کم پیدا می شود. همانهایی که آئین سیاوش داشتند و لقب یکیشان هم سیاوش فر است.فردوسی در چنان دورهای زندگی می کرد، اما با همهی این ناراحت بود و طبیعی است که به آن زندگی اشتراکی که گفتم در ماجرای ضحاک هست، بی علاقه باشد، نه تنها بی علاقه باشد بلکه ضد آن باشد،تمام شاهان ساسانی، ازآن اوّل، اردشیر بابکان، خودشان را صاحب این فّر می دانستند تا آن تو سری خورهای آخرین که در واقع بازیچهی دست حکومت بودند، همه اینها خودشان را صاحب فّر می دانستند. چنین نبود که مردم بیایند تصمیمی بگیرند که این پادشاه خوبی بود، پس فّر دارد، آن یکی پادشاه بدی بود و ظالم بود فّر ندارد، حتا بعضی هاشان چیزی بالاتر از فّر هم دارند. مثلا بهرام گور. بهرام گور تمام آن کارهایی که می کند و تمام آن داستانهایی که راجع به او هست، اینها مقدار زیادی بار اساطیری دارد، مثلا بهرامگور به این دلیل لقبش شده گور، که گورخر شکار می کرده، دقیقاً شکار گورخر یک چیز اساطیری است و نشانهی قدرت و غلبه است. چرا؟ برای این که عین این صفات را بهرام ایزد در اوستا دارد، در میان این پادشاهان خودخواه، مردی که نماینده حس اشتراکی ملت است به نام ضحاک بر می خیزد، به هزار و یک افترا، تبدیلش می کنند به دیو سه سر و سر انجام به دست کاوه نابود می شودو کاوه شجاع قلب نیز فر پادشاهی را ارزانی فریدون کبیر (پسر بچه﴾می نماید، کاوه بر خلاف فرمایشات فردوسی شجاع قلب درفش بدست نبوده بلکه نماینده قشر لمپن و شاه پرست و ضد مردمی بوده که مقابل خواست ملی ملتی که در مردی بنام ضحاک متجلی می شود می ایستد و بار دیگر حکومت را به پسران خدا ( فر پادشاهان ایران) می سپارد گویا این چماق بدست در تاریخ فقط همین وظیفه را داشته و چقدر تاریخ حکایت عجیبی است (مقایسه کنید فریدون را با پهلوی دوم ، کاوه را با شعبان بی مخ و ضحاک را با مصدق و تصور کنید چاکری نیز از درگاه آریا مهری قصد نقل نهضت ملی نفت را می داشت آیا نتیجه آن چیزی بهتر از دست پخت فردوسی می شد؟)
اگر علاقه و فرصتی بود در بخشی دیگر نگاه عمیقتر و موشکافانه تری از زوایای دیگر بر تحریفهای تاریخی شاهنامه از آن جمله بردیای دروغین و... می پردازم.
توضیح:
بعضی دوستان لطف داشتند کامنت گذاشتند ولی گویا سوء تفاهمی پیش آمده:
۱. به هیچ عنوان کلمه جامعه اشتراکی را با جوامع کمونیستی یکی تلقی نکنید منظور من جامعه ای بوده در مقابل جامعه طبقاتی و تبعیض گرانه ای که پادشاهان ایران بوجود آورده بودند. جامعه اشتراکی یک جور جمهور و اجماع را شامل می شود.
۲.کسی نگفت شاهنامه تحریف شده بلکه تاریخ به دست فردوسی تحریف شده که تجلی این تحریفها در شاهنامه مشهود است.
باربد شمس
شاملو چیزی حدود سیزده سال پیش، در دانشگاه برکلی سخنرانی می کند که بعدها عنوان «نگرانی های من» را به خود می گیرد که در گرد و غبار تبلیغات این سال های اخیر بیش تر به ناسزاهای شاملو به فردوسی، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسی»، زیر پا گذاشتن ارزش های ملی و ... تغییر نام داده است؛ شاملو آماج حملات قرار می گیرد. فرصت طلبانی چون عطاا...مهاجرانی تسویه حسابهای فکری،ایدئولوژیک،ادبی و غیر ادبی خود را با لجن پراکنی به این مرد بزرگ به اوج می رسانند (نگاه کنید به کتاب گزند باد از همین شخص) و در حرکتی کودکانه فردوسی و <<شاه>>نامه اش که در اول انقلاب قرار بود به دست خلخالی نبش قبر شود و نابود گردد؛ بار دیگر با رستم و سهراب به میان کتابهای درسی راه می یابد. متن کامل سخنرانی هرگز در ایران چاپ نمی شود و فقط تکه هایی از آن جهت معرفی شاملو به عنوان دشمن عظمت چندین هزار ساله بیان می گردد. حتی استادانی که آن زمان در مجله آدینه قلم می زدند در صف مخالف ایستادند و کسانی که وی را استاد شاملو خطاب می گردند سکوت اختیار کردند، و شاملو تنهای تنها... سخنرانی که می بایست ماندگار شود همانجا دفن می گردد و همزمان شاملو به محاکمه کشیده می شود و با رذالت محض در لجن برنامه هایی چون هویت تخریب و ترور شخصیت می گردد.امروز دیگر آن مرد بزرگ در میان ما نیست ولی ماندگاری سخنش در عصر قحط الرجال ما هر روز بیشتر از روز قبل مشخص می گردد...
در بخش بعد به چکیده سخن شاملو درباره تحریف تاریخ به دست فردوسی می پردازم.
باربد شمس
در وبلاگ مشاهیر مطلبی راجع به جلال آل احمد خواندم هر چند اصلا حق مطلب را ادا نکرده بود و تنها خلاصه بیوگرافی ناقصی از وی بود. در هر حال بهانه ای شد تا از جلال آل احمد سخنی بگویم، مردی که از دوران کودکیم ذهنم را مشغول کرده است. مردی که اگر کتاب سنگی بر گوری اش را بخوانی از این همه راحتی بیان در مواردی که درک آن برای ما ایرانیان متعصب به مسائل پوچ غیر ممکن است ؛مسائلی که قرنهاست به نام عرف و شرع چون زنجیر هایی در بندمان کرده؛حیرت می کنی.مردی که اگر آخرین عکسش را ببینی(۴۶ سالگی) فکر می کنی پیرمردی ۷۰ ساله است.مردی که در زمان حیاتش تنها بود بعد از مرگش هم تنها، اگر از درگیریهای شمس آل احمد (برادرش) با سیمین دانشور (همسرش) که در کشمکش میراث خوری؛ کم از حیثیت ادبی جلال نگذاشتند بگذریم؛ باید گفت آقایان امروز نگاهی که از عملکرد جلال دارند فقط و فقط مقاله هایی چون غربزدگی و خسی در میقات است که اتفاقا از معدود آثار ضعیف وی هستند، انگار نه انگار این مرد حرف دیگری هم داشته طوری وانمود می کنند که انگار با رادیکال دو آتیشه مذهبی طرفیم و چیزی که از آن وحشت دارند این است :
جلال بیانگذار کانون نویسندگان ایران است که یکی از مظلوم ترین جمعیتهای پس از انقلاب می باشد افرادی که به هر نحوی یا کشته شدند یا خفه شدند یا در گوشه ای از جهان تبعید شدند ویا در کنج زندانی پوسیدند و مجله هایی چون آدینه که یاران قدیمیش در آن از او یادی داشتند و چهره دیگری از او به جوانان ما معرفی می کردند ممنوع القلم شدند، بازماندگان اطراف آل احمد را ببینید ؛ جلال اگر بود سردمدار حرکت آنها بود مردی از اهل قلم ولی نه چون این دگر اندیش نویسان امروزی که تا در داخل کشورند مجیز می گویند و چون خارج می شوند رجز می خوانند بلکه وقتی دید تمام نوشته هایش ممنوع چاپ می شود و مجله هایی که در آن قلم می زند را می بندند؛ یک تنه به دفتر نخست وزیر وقت رفت با فریاد بر روی میز آن مردک کوبید و حقش را طلبید. جلال اینگونه بود. می دید و زجر می کشید به همین خاطر هم ذره ذره آب شد.او یک اسطوره بود، اسطوره فریاد با قلم، حداقل اگر جسارت آن بزرگ را ندارید چهره اش را در حد مفلسان و چاکران درگاه پایین نیاورید. بروید جلال را از زبان همفکران هم دوره وی بشناسید.
باربد شمس