...
دیروز دم غروب ،حال عجیبی داشتم.حس سبکبالی و رهایی.همه چیز برای رفتن به عمق خاطرات گذشته مهیا بود. بوی یاسهای باغچه‌ ،نسیم ملایمی که در این وقت سال نظیر ندارد، یک استکان چای دیشلمه و نغمه دلنشین یک آهنگ :
بوی موهات زیر بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی سبززار خیس
بوی خیس تن تو ...
محو آسمان زیبا بودم.گویی آخرین غروبی بود که می دیدم.نیلی سپهر ، رنگ لاله های وحشی بود.غروب، همیشه دلگیر جلوه می کند و همه چیز رنگ دیگری است.رنگ خلوص، رنگ پاکی،رنگ عشق.دلهای آسمانی، وقت غروب به تپش می افتند.قلبهای زمینی،مثل کفتر اسیر قفس، به دنبال راهی برای رهایی،بال بال می زنند.
هجوم خاطرات ذهنم را آشفته می کند.حسی که چند لحظه پیش داشتم از بین می رود و نا خود آگاه می گویم:
چه غروب دلگیری!
خانم گل