رد میشم
کلاهمو می کشم پایین تر یقه کاپشنمو میدم بالا و قدم زنان نگاهمو به سنگفرش خیس پیاده رو می دوزم. سر شبه، آدم ها تند تند عین قطار از کنارم عبور می کنند و گهگاه نگاهی مات به چشمام خیره میشند ولی قبل از واکنش من دزدیده و از کنارم عبور می کنند.
از چهارراه که رد میشم؛ تو شلوغی، سه تا پسر بچه ۱۲-۱۰ ساله که معلومه دستفروشن و کمی هم مرتب به نظر میان نظرمو جلب می کنن.  سرعت قدمهامو تند تر می کنم از روی جدول می پرم حالا دارم از جلوشون رد میشم.
-...آقا!..من گرسنمه... میشه من...
اونی که مرتب تره میگه. همانطور هم به چشمهای من نگاه می کنه مچ دستش هم تو  دهنشه شاید هم داره با آستینش لبشو پاک می کنه، من همانطور سرم رو بر می گردونم به عقب و نگاش می کنم. اون همینطور به کلام نا مفهومش ادامه میده دیگه صداش رو نمی شنوم نگاش هم نمی کنم. دلم آتیش می گیره. آخ...! من چقدر گرممه. اولین مغازه رو که می بینم میرم تو.
- آقا! ما الشعیر دارین؟ لیمویی باشه لطفا.
 
از طرف باربد در ساعت ۴:۰۰بعدظهر