نوستال رودلاگ...
نزدیک 5 سال از ایده شروع این وبلاگ می گذره به یاد دوستانی چون بابک و مریم و نسترن که در مقاطعی در نوشتن این وبلاگ با من همکازی داشتند؛ به خونه تکونی اساسی در مجموع وبلاگ داشتم. شاید اگر یه بار دیگه زمان بر می گشت هرگز هیچکدام از این مطالب رو پابلیش نمی کردم به جز این که همیشه برام تازه است:

"مات به گوشه ای خیره شده بود. موهای حنایش که از کنار روسری گل گلیش بیرون زده بود، صورت سفید و چروکیده شو مث یک قاب طلایی سرخ زینت می داد. گفتم: بی بی!
اصلا محلم نذاشت. فکر کنم گوش هم نداد.
روحی داشت تو تراس گریه می کرد. اخمامو تو هم کردم و گفتم : بسه دیگه تو هم.
چه نمایی داشت درختهای سبز و بلند بیرون، یک پارچه سبز. آبان ماه بود ولی سبزِ سبز...
گلدون شیشه ای زمخت روی میز کنار تخت خیلی تو ذوق می زد. از همون اول به نظرم زیادی می اومد.
- کی اینو گذاشته اینجا.
خواستم برش دارم آرنجم به پارچ آب روی میز خورد و شترق پخش زمین شد.
- بیا ببین چی شد. از بس گریه می کنی... اینجا جارو پیدا نمی شه؟... این تلفن من زنگ میزنه؛ بیا یک دقیقه؛ ببین این تیکه های شیشه همه جا پخش شده یک کاری کن.
الو...الو... سلام! قربانت... نه!...نه!...مگه چنده؟... آخ آخ... اومدم اومدم.
روسریشو ماچ کردم. عادتم بود. یاد بچگی هام می افتم. همیشه وقتی قصه می گفت من می رفتم روی کولش سوار می شدم که موها شو بو کنم.
- بی بی جون! من باس برم. خدا حافظ! دفعه بعد زودتر میام. این سرمهاتم اینقده نکن نگا کن چقده دستات سیاه شده.
از پله ها که می رفتم پایین دکتر حکمتی داشت می اومد بالا. دیگه حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. می دونم که بهتر نمیشه چرا خودمو گول بزنم. تو پیاده رو برگهای زرد پاییزی قرچ قرچ زیر پام صدا می دادند. آبان ماه بود ...زردِ زرد...

۲۰ آذر ۱۳۷۷( تقدیم به روح سبز بی بی که خاطرات کودکیم با یاد او عجین است)"